رویداد های 25 ماهگی
سلام عمر مامان ، جیگر مامان
اول از همه 26 ماهگیت مبارک
روزهای پایانی سال هست و همه تند و تند مشغول انجام دادن کارهای عقب مونده، خونه تکونی، خرید عید و تهیه هفت سین و کلی برنامه جالب و هیجان انگیز که بوی زندگی میده....
خدا رو شکر میکنم هزاران هزار بار که امسال رو هم در کنار تو بودم و سالی پر از اتفاقات جور واجور رو به سلامتی پشت سر گذاشتیم...
از رویدادهای یک ماه اخیر میخوام بگم....
اول اسفند روز جمعه تولد 2 سالگی آرش کوچولو نی نی پسر خاله مامان دعوت بودیم. روژینا گلی هم که عاشق تولد و انگشت زدن کیک تولد بچه های فامیل مامان هم
خیلی بهمون خوش گذشت وای که چقد با بچه ها بازی و ورجه وورجه کردی
دو سه روز بعد این جریان دوباره پروژه سرما خوردگی و ویروس و آبریزش اول از دخملی شروع شد و بعد من و بابایی به نوبت مریض شدیم. ویروس لعنتی حدود 10 روزی خونه ما جا خوش کرده بود و منم کلی استرس داشتم که خدای نکرده دوباره سینت عفونی نشه و کارمون به بیمارستان کشیده نشه که شکر خدا وقتی بردمت دکتر با دارو بر طرف شد.
روز 10 اسفند تو جشن روز مهندس شرکت کردیم.البته جشن با چن روز تاخیر برگزار شد. نتونستم زیاد ازت عکس بگیرم چون اصلا همکاری نمیکنی عشقم
روز 14 اسفند هم واسه داداش عزیز تر از جانم مراسم سالگرد داشتیم. هر سال وقتی همون موقع سر میرسه انگار داغ دل خونواده ما تازه میشه . میدونم این داغ ابدیه....
خیلی دلم براش تنگه. دوست داشتم خدا بهم فقط چن ثانیه اجازه میداد ببینمش باهاش حرف بزنم و روی ماهشو ببوسم. فقط ازش بپرسم الان کجایی؟ دلت واسه مامان، واسه بابا، واسه من تنگ نشده...
ما که فقط تو حسرت یک نگاهتیم....
از دخترم بگم که این چن وقته خیلی خانوم شده مخصوصا وقتی مامان داشت خونه تکونی میکرد اصلا اذیتش نکرد به جز چن مورد...
صحبت کردنت داره روز به روز بهتر میشه، تکیه کلامت شده کلمه این چیه!!!!!!!!!
در : این چیه! دیوار : این چیه! تلویزیون : این چیه! گربه: این چیه! ....
وقتی ازم میپرسی این چیه دوست دارم قلبه قورتت بدم. سعی میکنم هر وقت ازم این سوالو میپرسی با حوصله برات توضیح بدم و تو هم بعد توضیح من یه اهووووم معنی دار میگی انگار کاملا متوجه صحبتهای من شدی!
عاشق خوندن کتابی و بابایی مدام برات کتاب های کودک میخره تو هم میگیری جلو صورتت و از روش می خونی الکی مثلا بلدی بخونی.....
از مهمترین علایقتم که پارک و پارک و بازم پارکه شبو روز نداریم به خدا
بابایی هم سعی کرده پارک رو بیاره تو خونمون
به مناسبت ماهگرد 26 ماهگیت بابایی برات استخر و توپ گرفت.
18 اسفند هم تولد خود عزیزم بود
ای جانم چه حالی میده تولد آدم در کنار عزیز ترین هاش برگزار بشه
یه تولد کوچولو و خونوادگی که خیلی بهم خوش گذشت
همه عکسامون دسته جمعی بود و حیف شد نتونستم ازت عکسی بگیرم که بتونم تو وبت بذارم
کادوی شوشوی عزیزم
ممنون عزیزم از اینکه هر سال این روز رو بیاد داری و خیلی ساده بهم نشون میدی که دوسم داری
منم دوستت دارم مهربون من
خرید لباسای عیدت رو هم تا قسمتی انجام دادیم که از همگی فرصت نکردم عکس بگیرم که تو پست بعدی که ایشالا واسه عیده ،میذارم.
از بس دیر وبلاگت رو آپ کردم خیلی چیزارو فراموش کردم و الان یادم نمیاد که برات ثبتشون کنم.
فقط اینو بگم که برات آرزوی سلامتی و خوشبختی دارم تا ابد
سال جدید رو هم پیشاپیش به همه دوستای ناز وبلاگیم تبریک میگم و
براشون سالی پر از سلامتی و شادی و خوشبختی آرزومندم