روژیناروژینا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره

روژینا نفس مامان و بابا

روژینا و مهد کودک

1395/8/27 8:26
نویسنده : مامان ریحانه
1,248 بازدید
اشتراک گذاری

 

امسال من و بابایی تصمیممون برای رفتن تو به مهد قطعی شد!!!!

با توجه به شناختی که از روحیاتت داشتم میدونستم پروژه بسیار خطیر و وقتگیریه و به این راحتی جدایی از من رو قبول نمی کنی ولی با این حال عزمم رو جزم کردم و استارتش رو زدم.

از اوایل مرداد شروع کردم به تحقیق تو مهد های شهرمون

یه چن جایی رفتم ولی راضی نبودم تا اینکه مهد باغ شادونه رو پیدا کردم

واقعا اوایل فکر اینکه ازم چندین ساعت کامل جدا شی و پیش کسایی باشی که من اصلا روشون شناخت ندارم داشت دیوونم میکردتعجب

کلی با مسئول مهد و مربی خودت جلسه گذاشتم و صحبت کردم تا به نتایج دلخواهم رسیدم

از روز اول خیلی به مهد علاقه نشون دادی اما به یه شرط!!!!!!!!!!!!!!!!متفکر

مامانی باید پیشم بمونه شاکی

تو این عکس کاملا مشخصه که استرس داری من از کنارت برم خطا

الهی مامان قربون اون نگاه مضطربتمحبتبغل

من باید دم در کلاس مینشستم تا تو با بچه ها داخل کلاس بازی کنیغمگین

تا اول مهر اوضاع با همین منوال گذشت

از اول مهر لباس مهدت هم آماده شد ولی صبح که پاشدم آمادت کنم دیدم تب داری و سرماخوردی

کلا پروژه به مدت یک هفته عقب افتاد تا روز شنبه 10مهر

آماده برای رفتن به مهد (خونه مامان جون) -95/7/10

تو این عکسا نفسم تازه داره میره مهد

قبلش کلی باهات صحبت کردم و قرار شد تو یه چن ساعتی پیش خاله مریم مربی مهربونت بمونی تا من برم سر کار و خیلی خیلی زود برگردم پیشت، تو هم خیلی خوب قبول کردی

اما به محض ورود به داخل کلاس وقتی خواستم ازت خداحافظی کنم شروع کردی به گریه کردن اونم گریه ای که تا بحال ازت ندیده بودم

التماس میکردی که مامان نرو، جیگرم داغ شده بود چیزی نمونده بود خودمم بزنم زیر گریه

اون روز با همون اوضاع و احوال گذشت(تا آخر وقت پیشت موندم)

اما چشمتون روز بد نبینه که هر روز کار من بیچاره شده بود همین اول گریه زاری و بعد هم تسلیم من!

تا دو هفته همین برنامه بود، دیگه داشتم کم کم ناامید میشدم که تو هرگز مهد کودک رو قبول نمی کنی

ولی با همون شرایط سعی میکردم فاصلمون رو بیشتر کنم

یه روز به طرز معجزه آسایی با همون گریه رفتی تو بغل مدیر مهد و بهم گفتی مامانی برو اداره ولی زود بیا دنبالم

باورم نمیشدتعجبفرشته

منم سریع محل رو ترک کردم

خودمم گریم گرفته بود و از اینکه به زور تورو از خودم جدا کرده بود از خودم بدم اومده بودغمناک

ولی من باید تحمل میکردم چون این یه مرحله جدید از زندگی تو هستمحبت

حدود یک هفته ای هم مراسم خداحافظی با گریه هم ادامه داشت البته در طی ساعتهایی که اونجا بودی مدیر مهد برای اینکه آرومت کنه شماره منو میگرفت و باهام صحبت میکردی

همش هم یه جمله رو تکرار میکردی:

مامان میای دنبالمگریه

این زنگ زدنا اوایل خوب بود اما کم کم شده بود یه عادت بد و بعد هر بار تماس گریه و لج بازیت بیشتر میشد

تا اینکه یه روز مربیت بهت میگه که شماره مامان از گوشیم پاک شده و نمی تونم بهش زنگ بزنم

دقیقا از فردای اون روز روژینا دیگه به محیط مهد عادت کرد

این عکسو خاله با گوشیش گرفت و برام فرستاد، تازه آروم شده بودی و لباس جشن تولد پوشونده بودت و کنار دوستات نشستی

 

البته مدیر مهد هر روز از کارایی که تو مهد میکردی عکس و فیلم میگرفت و برام تلگرام میکرد تا خیالم بابت همه چیز راحت باشه، بعد مهد هم بنده خدا حدود نیم ساعت گزارش کار و احوالاتت رو بهم میداد!

اینم چن تا نقاشی و کاردستی بعد مهد رفتنت

البته کاردستی با کمک مامانیزیباخندونک

و این پروژه نفسگیر یک ماهه بالاخره تموم شد

الانم شکر خدا هر روز صبح قبل من بیدار میشی و میگی مامان پاشو صبح شده باید برم مهد تودکمحبت

اونجا کلی شعر و مطلب جدید و کاردستی و .... یاد گرفتی،خیلی شاد و پرانرژی هستی

چن تا کتاب هم دارین که هر روز حلشون میکینی و سعی میکنم تو پست های بعدی گزارش کارهاتو حتما ثبت کنم

خیلی خیلی خوشحالم و خدارو شکر میکنم که تمام سختیها تموم شد و تو به مهد عادت کردی

اونجا کلی دوستای خوب پیدا کردی

خدایا محافظ روژینای من و همه بچه های دنیا باشبغل

پسندها (8)

نظرات (0)