عروسکم و سیزده بدر 93
دختر قشنگم سیزده بدر امسال به خاطر اینکه تو خسته نشی و بهت خوش بگذره من و باباسی تصمیم گرفتیم از صبح نریم بیرون و بعد از اینکه ناهار خوردیم آماده شدیم و مامانی رو هم با خودمون بردیم.
حدودا ساعت 3 عصر رسیدیم. خیلی خیلی شلوغ بود. هر جا یک متر مربع سبزه میدیدی چند نفر یه زیلو پهن کرده بودن و دور هم نشسته بودن. واقعا خیلی احساس خوبی به آدم دست میده!
تو هم همه جارو با دقت نگاه میکردی و با دیدن بچه ها کلی ذوق میکردی!اولش یه چند دقیقه ای پیش ما نشستی و دور و برت رو نگاه کردی!و ازم پرتقال می خواستی بهت دادم ولی باز حواست به نی نی های کناریمون بود که یهو دیدم پاشدی و رفتی سراغ یکیشون و دستشو گرفتی و سمت خودت کشیدی یعنی بیا با هم بازی کنیم اون نی نیه هم که حدود 3 سالش بود گفت تو نی نی هستی چطوری باهات بازی کنم!!!!!!!!!!! آخه نیست خودش خیلی بزرگ بود
خلاصه من و بابا همینطور دنبالت میدوییدیم از این طرف به اون طرف که کم کم دیدم خدا رو شکر چشات خمار شده !چون بعد ناهار عادت داری یه کوچولو بخوابی و اون روز نخوابیده بودی رفتم تو ماشین و تا یه کوچولو جی جی خوردی دیدم خوابیدی اونم چه خوابی فدای ملوسکم بشم
خیلی خوشحال شدم از اینکه خوابیدی چون هم هوا خیلی داشت سرد میشد و باد تندی میومد و هم داشتی دیگه کم کم اذیت میکردی
توی ماشین خوابوندمت ، رفتیم کنار رودخونه یه چند تایی عکس انداختیمو جات خالی کاهو سکنجبین خوردیم و بقیه تنقلات.
حود ساعت 8 برگشتیم تا اون موقع خوابیده بودی موقع برگشت تو ماشین بیدار شدی و موقع خوردن بستنی مچ مارو گرفتی و خوردن بستنی رو به خوردن شیر ترجیح دادی
فدای اون بستنی خوردنش بشم من!
دخملی مامان تو ماشین خوابش برده فداش شم