روزهای اردیبهشتی ما
سلام عسل مامان
این روزها زیاد فرصت نمی کنم مثل قدیم به وبلاگت سر بزنم و آپدیتش کنم
ولی بدون دیوونه وار دوستت دارم عشقم
روز 12 اردیبهشت 3 تا مناسبت داشتیم:
1-روز پدر
2-روز مرد
3-تولد مامان مهربونم
4-باز نشستگی بابای عزیزم
اینم عکسای همون روز و جشن خودمونی خونه ما
متاسفانه بقیه عکسارو نمی تونم تو وبلاگ آپلود کنم
مامان عزیز تر از جونم تولدت مبارک
به دنبال کوچکترین فرصت بودم تا بزرگترین تبریک را نثار قلب مهربونت کنم
مهربان ترین بابای دنیا
صادقانه دوستت دارم و هزاران شاخه گل شقایق تقدیمت می کنم.
همسر خوبم به ذهنم سپرده ام كه غیر از تو به كسی فكر نكنم، به چشمانم یاد داده ام كه جز تو نبیند و در روز مرد هدیه ام برای تو قلبی است كه تا ابد می تپد.
اینم بنر تبریک سازمان به بابایی مهربونم توی شهر
از این روزا بگم که ماشالا خانومی شدی واسه خودت:
تازگیا یاد گرفتی از هر کسی چیزی می خوای آخر اسمش یه جون اضافه میکنی البته نه جون همون دون
مامان دون، بابا دون.....
ما هم که با دیدن اون قیافه معصومت و شنیدن اسممون با اون حالت از خود بیخود میشیمو دست رد به سینت نمی زنیم....
یکی دیگه از تکیه کلامای دوست داشتنیت (که اونم باز جدیده )اینه که اگه چیزی بخوای و من بگم نه نمیشه چشات رو ریز میکنی و انگشت شصت و اشارتو بهم میچسبونی و میگی گیگی گیگی...
یعنی مامان فقط یکم
وای نمی دونی دیگه نمی تونم طاقت بیارم و سفت بغلت میکنم و میبوسمت و بهت میگم فقط یه کوچولو
نفسم در حال عشق کردن با جوجه کوچولوهایی که تو راه دیده بودیم
خبر بعدی اینکه دخملی ما فقط چن جلسه ای مهد رفت و دیگه همکاری نکرد و مدام گریه میکرد و نمی خواست ازم جدا شه و مربیش گفت که کاملا این رفتارش طبیعیه چون بچه ها تو این سن خیلی به ماماناشون وابستن!
بهم پیشنهاد داد تا سه سالگی سعی کنم زیاد از خودم جداش نکنم و بعد سه سال ببرمش مهد
منم تصمیم گرفتم مجددا دخملی رو تو کلاسای مادر و کودک ثبت نام کنم تا قبل سه سالگی باز بتونی در کنار من تو جمع هم سن و سالات باشی
دختر نازم و جشن تولد دوستش توی مهد
اینم چن تاعکس از جمعه هفته گذشته و ماسوله
و دخملی سرماخورده من