یه اتفاق بد
دخملی قشنگم چند روزیه که نتونستم بیام و خاطرات قشنگت رو بروز کنم آخه خیلی گرفتار و خسته ام.
دلم می خواد همه جریانات این چند روز رو بنویسم تا بدونی مامانی به خاطرت حاضر جونشم بده.....
دقیقا از روز 31 فروردین که روز مادر هم بود احساس کردم کمی بدن درد دارم و تنم داشت کوفته میشد. با خودم گفتم که ای وای دارم آنفولانزا میشم. تا غروبش کم کم تب کردم و که بعد از چند ساعت به تب و لرز تبدیل شد و گلو درد شدید......تا آخر شب فشار خونم به 7 رسید و راهی دکتر شدم و سرم ......
از یه طرف حالم خیلی بد بود و احساس میکردم دارم میمیرم از طرف دیگه اضطراب اینو داشتم که تو ازم این ویروس رو بگیری!!!!!!!!! همون شب کلی گریه کردم. همش سعی می کردم ازت فاصله بگیرم و ماسک بزنم و با چه مصیبتی بهت شیر میدادم تو هم که میدیدی تنم گرمه بیشتر دوست داشتی بهم بچسبی و شیر بخوری!!!!!!!!!!!!!
2 روز تمام حالم همینطور بود تا ساعت 12 شب روز 2 اردیبهشت وقتی اومدی تو بغلم واسه شیر خوردن دیدم تنت گرم شده!!!!!!!!!!!!!!!!!!از چیزی که میترسیدم داشت سرم میومد!!!!!!!!!
سریع بهت یک سی سی استامینوفن دادم و بعد نیم ساعت دوباره تبت رو چک کردم ولی دیدم اصلا تاثیری که نداشته هیچ تبت داره از 39 درجه هم رد میشه!!!!!!!!!
خیلی هول شدم کمی پاشویت کردم دیدم باید حتما تو رو دکتری کلینیکی جایی برسونم تنت داغ داغ بود و همینطور تو خواب داشتی میلرزیدی! الهی که مادرت پیش مرگت بشه. خیلی شب سختی بود.
الانم که یادم میاد گریم میگیره!
سریع رفتیم کلینیک یه دکتر خواب آلود اونجا بود اومد دیدت!!! گفت باید امشب تبت پایین بیاد هر طوری شده.
خلاصه هرطوری که بود به زور شیاف و تن شویه تبت رو تا صبح پایین آوردیم . منم حالم هنوز بد بود تا صبح بیدار مونده بودم و فشارم بازم پایین اومده بود و احساس میکردم آب بدنم کاملا خشک شده منم بدنم شروع کرد به لرزیدن..... وای حال اون روزم قابل وصف نیست.....
ساعت 10 صبح بردیمت پیش دکتر خودت، بعد معاینت گفت که از سینت صدای خس خس شدید میاد و ریت عفونت کرده باید سریع بیمارستان بستری شی!!!!!!!!!!!!!
حرف دکتر مثل پتک اومد روی سرم.....آخه تو دو روز پیش حالت خوب بود و اینقد ورجه وورجه میکردی که خستم کرده بودی و حالا من باعث شده بودم که بیحال تو بغل بابایی باشی...خودم رو لعنت میکردم.
حدود ساعت 2 عصر بردیمت بیمارستان و کارای بستری انجام دادیم و رفتی واسه اینکه ازت رگ بگیرن.....
حتی دلم نمی خواد یاد آوریش کنم...الهی فدای دل توچولوت بشم که ترسیده بودی و مدام جیغ میکشیدی و منم پشت در گریه میکردم......
بعد تزریق هم اومدی و رو تخت بیحال دراز کشیدی و بعد چند دقیقه خوابت برد. دیدن تو، تو این حالت بزرگترین غم دنیا رو دلم بود....
صبح روز بعد هم که دکتر برای ویزیتت اومد و معاینت کرد گفت باید 7 روز بستری باشی. نمی دونی چه شرایط سختی بود حتی تحمل یک ساعتش هم برام وحشتناک بود چه برسه به 7 روز .......
دیگه از این 7 روز دلم نمیخواد چیزی بنویسم چون حتی یاد آوریش عصبیم میکنه و معدم درد میگیره!!!!!!!!!
بالاخره روز 10 اردیبهشت ساعت 3 عصر از بیمارستان مرخص شدیم..... اومدیم خونه تاحالا اینقد از دیدن خونمون خوشحال نبودم. دلم می خواست هر چقد دلت می خواد شلوغ بازی کنی و خونه رو بهم بریزی و کابینتارو خالی کنی و .......
حالت الان بهتره اما هنوز خس خس سینت سر جاش هست و سرفه های شدید داری ....
بازم نگرانم!!!!!
فردا باز می خوام ببرمت دکتر ببینم چرا کامل خوب نشدی!!!!!!!
مامانای مهربون ، دوستای گلم، دعا میکنم همه نی نی ها همیشه سلامت باشن و هیچ مادری مریضی و ناراحتی جگر گوششو نبینه!!!!!!
واسه روژینای من دعا کنین !