روژیناروژینا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره

روژینا نفس مامان و بابا

متولد شدن روژینا هدیه خدا

ساعت 5 صبح روز دوشنبه 25/10/1391 مامان از خواب بیدار شد آخه قرار بود ت این روز یه اتفاق مهم تو زندگیش بیفته! بابا مهدی هم تند و تند داشت کارا رو واسه رفتن به بیمارستان ردیف می کرد. بعد از حاضر شدن حدود ساعت 5:30 رفتیم دنبال مامانی تا باهامون بیاد آخه می خواستم مامانم کنارم باشه!هیچ وقت یادم نمیره وقتی رسیدیم جلوی زایشگاه اینقد استرس داشتم که فکر کنم فشارم افتاده بود. رفتیم داخل بابا رفت کارای بستری شدنم رو انجام بده  منو بردن قسمت ریکاوری آمادم کردن بعد از چند دقیقه اسمم رو صدا کردن و ازم خواستن روی ویلچر بشینم وقتی داشتن منو داخل آسانسور می بردن با بابا و مامانی خداحافظی کردم نگرانی و استرس رو تو چشماشون می دیدم!&n...
11 آذر 1392

روژینا در خانه مادر جون

این روژینا خانومه که رفته خونه مادر جونش! می بینی که وقتی میره اونجا چقد لوس میشه از بس همه قربون صدقش میرن و نازش می کنن. عمه سمیه که همش را به را ازش عکس و فیلم می گیره، عمو محمد همش براش گیتار می زنه و روژینا واسشون میرقصه  خلاصه سلطنتی می کنه واسه خودش این عسل خانوم!!!!!!!!!!!   اخم کردن روژینا ...
10 آذر 1392

سفر به قلعه رودخان

سلام گل مامان امروز می خوام خاطره قشنگ رفتن با تو به قلعه رودخان رو برات بنویسم. خرداد ماه بود یه روز تعطیل بابا مهدی پیشنهاد یه پیکنیک داد و با رای اکثریت خانواده تصویب شد که بریم اونم به قلعه رودخان.صبح پاشدیم و آماده شدیم واسه رفتن،مادر جون زحمت آوردن وسایلو کشیده بود. مادر جون و عمو هادی و عمو مهدی و عمه سمیه هم با ما بودن. وقتی رسیدیم بابا مهدی شروع کرد به درست کردن بساط کباب اونم چه کبابی!عسل طلای مامان هم همش داشت شلوغ می کرد.آخه می خواستی بری اطرافو ببینی یه آفتاب خوشگلی هم بود که نگو! لپات گل انداخته بود خیلی دوست داشتنی شده بودی. بعد ناهار هم کلی با عمه سمیه و بابا عکس انداختی. تازه رفتی کنار رودخونه بابا مهدی پاهای کوچولوتو خیس ...
9 آذر 1392