تعطیلات عید فطر با روژی جونم
سلام نفس مامان
با کلی تاخیر اومدم تا خاطرات چن روز تعطیلی عید فطر امسال رو برات ثبت کنم.
امسال با کمال شعف و شادمانی عید فطر و تعطیلیهای بعدش یه 4 روزی به طول انجامید. اولش با بابایی تصمیم گرفتیم بریم یه مسافرت کوتاه مدت ولی کمی که تامل فرمودیم دیدیم احتمالا به اندازه ای راهها و مسیر ها شلوغ بشه و همچنین با توجه به گرمای هوا که نتونیم از مسافرتمون لذت کافی رو ببریم. به همین خاطر خونه موندیم و مامانی واسه هر روزش برنامه ریزی کرد.
روز اول:
روز سه شنبه روز عید فطر بود. من امسال نتونستم تو نمازعید شرکت کنم و خیلی دلم سوخت آخه عاشق خوندن این نمازم. شب قبلش خونه مامانی بودیم و صبح تونستیم کمی بیشتر بخوابیم و وقتی بیدار شدیم با یه صبحانه چرب و نرم دل از عزا در آوردیم اونم اینکه باباجون واسمون رشته و خشکار خریده بود.(یکی از دسرهای خوشمزه مخصوص گیلان که تو ماه رمضون خصوصا تو روز عید فطر سرو میشه) تو هم خیلی دوس داشتی و در کمال ناباوری خوب میخوردی تا عصر مورد خاصی نبود و خیلی باهم بازی کردیم. عصر تصمیم گرفتم برم بازار و یه خرده ریزه خریدی واسه خودم انجام بدم. از اونجایی که جرات نمی کنم تو رو با خودم ببرم(چون اصلا همکاری نمی کنی و داخل همه مغازه ها میری و به فروشنده ها سر میزنی....) پیش مامانی موندی و من با خاله منیره دوست صمیمیم رفتم و یه سری خرید انجام دادیم. خداییش وقتی میرم خرید گذشت زمان رو متوجه نمیشم نمی دونم سرش چیه عایااااااااا؟ وقتی رسیدم خونه ساعت حدود 11 شب بود و کلی عذاب وجدان گرفتم که روز تعطیلم تو رو تنها گذاشتم نفس کوچولوی مامانی.
اینم چن تا عکس از خریدای کوچولو واسه دخملی توجولو
مایو مدل زنبوری برای روژینا گلی
روز دوم:
روز چهارشنبه تولد کیارش کوچولو نی نی دختر خاله مژگان من بود.
خیلی بهمون خصوصا به دخملی طلای مامان خوش گذشت. کلی اونجا ورجه وورجه کردی و با بچه ها نانای کردی و انگار شده بود تولد تو شمع فوت میکردی ، کیک برش میدادی.... هیچ کسم هیچی بهت نمی گفت و انگار ارشاد های منم اصلا روت تاثیری نداشت. خیلی برام جالب بود، اون شب ما اونجا شام دعوت بودیم و بازم خدا رو شکر تو اون شلوغی درست و حسابی شام خوردی.
روژینا و آرش پسر دایی کیارشی و کیارش توچولو
روز سوم:
روز پنج شنبه هم کلا وقف رفتن خونه مادر جون اینا شد.(مامان باباسی)
بازم صبح با جوجوی خودم کمی بیشتر خوابیدم و از اونجایی که ناهار پختن نداشتم مشغول شدم به تمیز کاری و گردگیری خونه .نزدیکای ظهرم حاضر شدیم و رفتیم خونه مادر جون و بازم مثل همیشه با استقبال گرمشون مواجه شدیم .عمو هادی هم از تهران واسه تعطیلات اومده بود و دور همی کلی بهمون خوش گذشت. تصمیم داشتیم عصری با هم دیگه بریم دریا ولی برا باباسی یه کار فوری پیش اومد و برناممون کنسل شد.
اینم کادوی عمو هادی به جوجه کوچولو، شلمن مدل قورباغه ای
و روز چهارم:
جمعه از صبح با همکارام خانوادگی برنامه داشتیم بریم یکی از ییلاقات ماسال.
دایی یکی از همکارام تویه یکی از ییلاقات ماسال به نام اولسبلانگا خونه داشت با همه تجهیزات.
8 صبح با هم هماهنگ کردیم از اینجا حرکت کردیم. فک کنم حدود 10.30 رسیدیم . تصمیم گرفتیم ناهار رو جایی پایین تر از ییلاق و کنار رودخونه بخوریم.
واقعا که طبیعت بکری بود. هواش فوق العاده پاک وتمیز و سرمای ملسی داشت که قابل وصف نیست.
ناهار جای همه دوستان سبز ،بازم بساط کباب به راه بود.
جیگر مامان از بس شیطونی میکردی اصلا نفهمیدم ناهار چی خوردم. بعدشم همش استرس داشتم سمت رودخونه نری. بنده خدا باباسی همش مثه یه نگهبان مواظبت بود. دلم می خواست آزاد بذارمت تا هرچقد دلت می خواد تو رودخونه آب بازی کنی ولی میترسیدم سرما بخوری. فدای اون نگات بشم اینقد خسته بودی و با بچه ها از صبح بازی کرده بودی بعد ناهار تو همون هوای خنک خوابت برد.
نزدیکای ساعت 4 عصر رفتیم بالا سمت ییلاق. رفتیم خونه مورد نظر و کلی اونجا بهمون خوش گذشت و بزن و بکوب و برقص راه انداختیم.
واااااااااااااااااای نمی دونی چه منظره و صحنه ای بود. اصلا نمی تونم احساس اونجا بودنم رو توصیف کنم.
ابرها اینقد بالا اومده بودن که تقریبا بعد چند ساعت نمی تونستیم چن متری جلوترمون رو ببینیم.
حس میکردم تمام خستگی های روزانم اونجا از بین رفته. حس سبک بالی داشتم.
خودم رو به خدا نزدیک تر میدیدم.
با دیدن این طبیعت و این هنر آفرینش فقط دوست داری به سجده بشینی و پروردگارت رو ستایش کنی.
روژینا و آوا و علی و ماهان(دخملی همکاری نمیکنه طبق معمول)