روژیناروژینا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره

روژینا نفس مامان و بابا

تولد باباسی

عروسکم ملوسکم کوچول مامان سلام روز یکشنبه مصادف با 15 تیر تولد باباسی شما بود.  منم تصمیم گرفتم تا شب به روی خودم نیارمو و نفسمو سورپرایز کنم. عصری وقتی حدود ساعت 4/30 که بابا رفت سرکار تو خوابیده بودی و خدا رو شکر دیگه پروژه چسبیدن به باباسی و گریه زاری نداشتیم. منم دیدم بهترین فرصته که خونه رو یکم مرتب کنم و واسه شب آماده. حدود یک ساعت بعد از خواب پا شدی و طبق معمول یه بد اخلاقی کوچولو کردی و بعدشم شروع کردی به بازی. دیدم یکی در میزنه و نگاه کردم دیدم خاله نداس همکارم. پسرش ماهان رو برده بود موسسه زبان که نزدیک خونه ما بود و تو این فاصله اومده بود به ما سر بزنه و تو رو بببینه. خلاصه حدود یه ساعتی...
21 تير 1393
2846 26 34 ادامه مطلب

اخبار ویژه روژینایی

دخملی قشنگم سلام تیتر خبرات: 1-رویش مرواریدای 15 و 16 مبارک عسلم 2-دخملی واسه بار دوم موهاشو کوتاه کرده 3-پایان ترم یک کارگاه مادر و کودک 4-دومین ماه رمضون دخملی 5-نزدیک شدن به 1/5 سالگی 6-دخملی دایره فرهنگ لغاتش داره وسیع تر میشه مشروح اخبار روژینایی رو در ادامه مطلب بخونید عسل مامان روز 8 تیر عصری بردمت حموم و طبق معمول داشتی شیطونی میکردی و کف رو تنت رو می خوردی چون میدونی کارت اشتباس منو نگاه می کنی از ته دل ذوق ذوق می کنی بلند می خندی.قربون اون خنده های از ته دلت بشم. تو این مابین منم مروارید 15 و 16 رو کشف کردم. روز پنج شنبه 5 تیر ماه بردمت آرایشگاه تا برای بار دوم ماهوی پرنسسم...
14 تير 1393
3299 22 40 ادامه مطلب

بازم یه شیطونی دیگه!!!!!!!!!

عسل خانومم، جیگرم ، نفسم   چند شب پیش حدودا جمعه هفته پیش بود. کل روزش رو بازی و شیطونی کرده بودی و نزدیکای 11 شب برای اولین بار بی درد سر خوابت برد. منم خوشحال از این موهبت الهی زودی کارامو انجام دادم تا بتونم  بخوابم و صبح فردا سرحال سرکارم حاضر شم. از اونجایی که شبا دو تا سه بار از خواب پا میشی و سراغ می می رو میگیری منم عادت کردم و شبی چند بار پا میشم و چک میکنمت. اون شب اصلا برا خوردن شیر پا نشدی و من کلی قربون صدقت میرفتم که ای جاااااااانم بچم چقد خستس. خلااااااااصه حدود ساعت 5/5 صبح شد از خواب پریدم سمت راستم رو نگاه کردم ولی ندیدمت!!!!!! پتو رو بلند کردم فکر کردم رفتی زیر پتو ولی باز پیدات نکردم پایین تخت...
1 تير 1393
2518 34 78 ادامه مطلب

ورود به ماه هجدهم

عروسک قشنگم  به ماه هجدهم زندگیت خوش اومدی   خدا رو هزاران بار شکر میگم برای داشتن فرشته کوچولویی مثل تو و خوشحالم که در کنار هم یک ماه خوب و بدون درد سر رو پشت سر گذاشتیم.  بقیه تو ادامه مطلب   از اوایل خرداد ماه کلاسای خلاقیت مادر و کودکت شروع شد و شما هم خیلی خوب استقبال کردی و خدا رو شکر قدرت یادگیری بالایی داری. کلی تو کلاس با دوستای جدیدت بازی میکنی و عاشق خاله هاجرت شدی به طوریکه هر جا میره تو هم دنبالش میری حتی وقتی که میره تویه اتاق دیگه تا گوشیشو جواب بده. اونم میاد و سفت بغلت میکنه و می بوستت و قربون صدقت میره تو کلاسا یاد میگیری تا بهتر صحبت کنی و صداهای حیوونای مختلف...
28 خرداد 1393
3235 20 47 ادامه مطلب

اولین کلاس آموزشی عشقم

دخملی مامان کلاس داره!!!!!!!!! روز شنبه مورخ 93/3/10  جلسه اول کلاس های مادر و کودک اردیبهشت بالاخره برگزار شد. ساعت 5 کلاس داشتی. اون روز به مامان جون گفتم که قبل اینکه از سر کارم برگردم تو رو بخوابونه!!!! بنده خدا مامانم هم با کلی گرفتاری موفق شد. ناهارو پیش مامان جون موندیم تا تو همونطور بخوابی و جا به جا نشی تا وقتی سر کلاست (ای قربون اون کلاست بشم من) حاضر میشی سر حال باشی نفس کوچولوی من خلاااااااااااصه نزدیک 5 که شد کم کم بیدارت کردم و با کلی ناز پوشکت رو تعویض و آمادت کردم.سر ساعت 5 رسیدیم. دیدیم کلاس تازه شروع شده.  بچه ها و مامانا همه دوره هم حلقه زده بودن و مربیت که اسمش خاله هاجر بو...
13 خرداد 1393
2368 32 56 ادامه مطلب

یه قرار شیرین وبلاگی

روژینای خوشگل مامانی سلام بعد مدتها تصمیم گرفتم با یکی از دوستای مهربون وبلاگیمون قرار بذارم حدس بزن کدوم یکیشون امیر علی دونه برفی و خاله مریم مامان مهربونش   http://amirali-90.niniweblog.com   روز پنج شنبه 93/3/8  عصر ساعت 7 با هم قرار داشتیم توی پارک. امیر علی و مریم جون سر ساعت رسیدن و من و تو با کمی تاخیر  عسیسم به محض ورود تو و امیر علی شروع کردین به دویدن به سمت وسایل بازی کلی ذوق میکردین قربون جفتتون بشم. من و مریم جون هم ایضا دنبالتون  هر وقت هم کمی خسته میشدین و سرعتتون کم میشد ما مامانا  گه گداری  میتونستیم با هم صحبت کنیم. ولی با همه این ...
10 خرداد 1393
1699 26 46 ادامه مطلب

خبرای جدید

اول از همه: روژینای نازم ورودت به ماهگی مبارک دختر گلم پنج شنبه هفته پیش وارد 17 ماهگی شد و یه ماه بزرگتر ! خیلی خیلی خوشحالم تو این یه مدت از 16 تا 17 ماهگی اتفاقای زیادی افتادو همونطور که میدونی چن روزی تو حالت خوب نبود و راهی بیمارستان شدی و من و بابایی رو به برزخی فرستادی که قابل توصیف نیست. الان دیگه شبا خس خس سینه ندار بعد یک ماه تازه حالت خوب شده ولی باز خدا رو شکر!!!!!!! خیلی خیلی ممنونم از خاله هایی که تو این مدت مدام جویای حال تو بودن. واقعا داشتن دوستای خوب حتی اگه تا حالا ندیده باشیشون هم یه نعمته!!! عاشقتونم   دوم از همه: تو همون بیمارستان متوجه شدم که مروارید دهمت هم جوونه زده.ال...
27 ارديبهشت 1393
2719 35 71 ادامه مطلب

یه اتفاق بد

دخملی قشنگم چند روزیه که نتونستم بیام و خاطرات قشنگت رو بروز کنم آخه خیلی گرفتار و خسته ام.  دلم می خواد همه جریانات این چند روز رو بنویسم تا بدونی مامانی به خاطرت حاضر جونشم بده..... دقیقا از روز 31 فروردین که روز مادر هم بود احساس کردم کمی بدن درد دارم و تنم داشت کوفته میشد. با خودم گفتم که ای وای دارم آنفولانزا میشم. تا غروبش کم کم تب کردم و که بعد از چند ساعت به تب و لرز تبدیل شد و گلو درد شدید......تا آخر شب فشار خونم به 7 رسید و راهی دکتر شدم و سرم ...... از یه طرف حالم خیلی بد بود و احساس میکردم دارم میمیرم از طرف دیگه اضطراب اینو داشتم که تو ازم این ویروس رو بگیری!!!!!!!!! همون شب کلی گریه کردم. همش سعی می کردم ازت فاصل...
13 ارديبهشت 1393